شناخت عرفانى

مشخصات كتاب

سرشناسه : بهشتی، سیدمحمد، 1307 - 1360.

عنوان و نام پديدآور : شناخت عرفانی/محمد حسینی بهشتی.

مشخصات نشر : تهران: روزنه، 1390.

مشخصات ظاهری : 48 ص.

شابک : 978-964-334-350-7

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

يادداشت : چاپ قبلی : بقعه، 1386.

موضوع : شناخت (عرفان)

رده بندی کنگره : BP286/2/ب9ش9 1390

رده بندی دیویی : 297/83

شماره کتابشناسی ملی : 2358647

مقدمه

كتابى كه پيش روى داريد گفتارى از شهيد آيت الله دكتر سيد محمد حسينى بهشتى است كه طى سلسله درس گفتارهاى مواضع تفضيلى حزب جمهورى اسلامى به تاريخ 1360/2/18 در دفتر مركزى حزب ارائه شده است. مجموعه آن درس گفتارها توسط بنياد نشر آثار و انديشه هاى شهيد آيت الله دكتر بهشتى منتشر شده است اما با توجه به استقلال نسبى بحث مطرح شده و اهميت آن در جامعه امروز، اين مطلب كه در مورد يكى از راه هاى شناخت مى باشد، تحت عنوان »شناخت عرفانى« به طور جداگانه منتشر مى شود. اميد آنكه مورد توجه علاقمندان قرار گيرد.

بنياد نشر آثار و انديشه هاى شهيد آيت الله دكتر بهشتى

پيشگفتار

بسم الله الرحمن الرحيم

اول بايد از برادرها و خواهرهايى كه از شهرها و راه هاى دور براى اين بحث به اينجا مى آيند تقدير و تشكر كنم. اين نشانه همت آنهاست. خوب ديگر فرزندان »اطلبوا العلم ولو بالصين« برايشان آمدن به اينجا خيلى ساده و عادى است. اميدوارم همت بلند و عزم استوار همه، آن قدر به ما نيرو و آمادگى بدهد كه چه براى ياد گرفتن و ياد دادن، و چه براى ساخته شدن و ساختن، دور زدنِ كره زمين هم برايمان كار آسانى باشد؛ ان شاء الله.

درباره رابطه آگاهى بخش ميان ما و خداى ما - آفريدگار و مبدأ هستى ما، معشوق و معبود ما، آن چه »يا غايَتَ آمال الطالبين«اش مى ناميم، آن كه در دورترين افق آرزوى ماست و همه خواهندگان و همه طلب كنندگان، فراترين آرزويشان اوست - بايد گفت كه ما به كمك انديشه و عقل نظرى، با خدا يك رابطه آگاهى بخش داريم كه خلاصه مى شود در همان دليل و راهنماى نظرى ديرين كه اين گردونه

را گرداننده اى و اين پديده ها را پديدآورنده اى و اين فناشدنى را مبدأ بقايى و اين تكيه دهنده را تكيه گاهى و اين سايه را صاحب سايه اى و اين شعاع تابان را سرچشمه نورى و اين فرع را اصلى و اين فقيران را موجود غنّيى هست كه به آنها غنا مى بخشد. اينها همه تعبيرهاى گوناگونى از يك استدلال، از يك رهيابى انديشه انسان به سوى خدا با كمك انديشه تحليلگر و عقل نظرى است و امروز مى خواهيم بگوييم اين رهيابى، كار فكر، مغز، تفكر و انديشيدن بوده ولى ما راه ديگرى داريم نزديك تر، روشن تر و ايمانزاتر از آن، و آن كار دل است؛ راهى كه دل به سوى خدا دارد.

عرفا معمولاً به اين راه دوم و فلاسفه و انديشمندان به راه اول تكيه دارند و هر دو راه هست؛ هم اين راه و هم آن راه، ولى انصافاً اين راه دوم براى همه كسانى كه بتوانند بشناسندش، پيدايش كنند و بروند، راهى دلپذيرتر، ايمانزاتر و يقين آورتر است. كانت در نقد عقل نظرى و نقد انديشه تحليلگر به اين نتيجه مى رسد كه اصولاً برد انديشه انسان تا مرز فنومن ها، پديده ها و اَعْراض مى باشد. - بهتر است كه در زبان امروز به جاى پديده بگوييم اَعْراض - ظواهر را مى شناسد. انسان انديشه جوهرشناس، ذات شناس و گوهرشناس ندارد. برد انديشه او ديگر از اعراض آن طرفتر نمى رود. نمى تواند از آن راه حتى جوهر را بشناسد، چه رسد خدا را. شايد جوهر هم با آن معنى دقيقِ ظريفى كه كانت مى خواهد تعريف بكند چيزى نظير جوهر الجواهر، گوهر گوهرها، مُذَوِّت الذوات، هستى بخش ذاتها و بخشنده ذاتها در زبان فلاسفه خودمان باشد. بنابراين از نظرگاه كانت،

آدم با پاى استدلال نمى تواند به خدا برسد. كانت هم، پاى استدلال را در خداشناسى چوبين مى داند. بنده نمى خواهم بگويم حرف كانت درست است. خير، اما يادمان نرود كانت يكى از انگشت شمار انديشه هاى تواناى تاريخ بشرى از نظر قدرت تحليل، دقت، ريزبينى، باريك بينى، تمركز و تجزيه و تحليل است. او كه داراى چنين مغز دوربرد، انديشه دوربرد، مغز پركار و ديد تيزبينى است اظهار عجز مى كند. لااقل اين حرف كانت راست است كه مى گويد من با اين همه تيزبينى كه دارم، با اين همه انديشه دوربرد، با اين همه قدرت نقد و بررسى و ارزيابى كه دارم نتوانستم با اين مغزم، فكرم و انديشه ام به جوهر برسم. اين را چه كسى مى تواند بگويد؟ اين حرف او كه ديگر راست است. اين را نمى شود گفت دروغ است؛ يك راستِ به تمام معناست. خطا هم نيست. بنابراين راه انديشه و رسيدن از اين راه به خدا و مبدأ هستى اگر براى عده اى راه است براى كانت و كانتيان راه نيست و براى افرادى مثل جلال الدين رومى نيز راه نيست، چون او هم ممكن است به اين نتيجه برسد كه:

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود او نيز مى ترسد كه پاى استدلال بلغزد يا بماند و به هر حال بى تمكين باشد يعنى اين روش براى پيمودن راه چيز مناسبى براى انسان نباشد. اين يك واقعيت است. در اين نمى شود ترديد كرد.

راه دل اين جور نيست. كانت مى گويد با عقل نظرى به خدا نرسيدم اما با عقل عملى به خدا رسيدم. او در كتاب »نقد و ارزيابى عقل عملى« برخورد مى كند به اينكه انسان يك توانى دارد - واقعاً اين توان را دارد

و هيچ كس نمى تواند بگويد اين توان را ندارم - و آن اين است كه مى تواند خوب و بد كند و خوب و بد مى كند؛ در زندگيش بايد و نبايد دارد. كانت مى پرسد آدم از كجا به درك خير و حسن، خوبى و خوب، بد و بدى و قبح و قبيح نائل شده است؟ سرچشمه اين ادراك كجاست؟ اينجا را مى گيرد و دنبال مى كند تا مى بيند تنها سرچشمه اى كه مى تواند به انسان اين توان را بدهد خداست. در اين بحث بنا ندارم حرف كانت را با همه پيچيدگى و گستردگى بيان كنم چون باز اين بيش از يكى دو جلسه يا سه چهار جلسه مى طلبد. او از راهِ توجه به درك خير و شر، خوب و بد، كمال و نقص، زيبا و زشت و بايد و نبايد به خدا مى رسد و اين راهِ همه عرفاست؛ هرچند از نظر عبارت و تعبير، تعبيرات آنها با هم متفاوت باشد.

انسان اگر به پويش و حركت و جنبش و تلاش خودش نگاه بكند، اگر به خويشتن خويش بازگردد، اگر آهنگ زندگيش را به دقت بنگرد، مى بيند زندگى انسان اگر صرفاً بر پايه محاسبات و برنامه ريزى ها و جهت يابى هاى عقل حسابگر باشد زندگى او پوچ و بى معنى است. مثلاً مى نشيند با خود حساب مى كند كه امروز من يك جوان پانزده ساله هستم، دوره راهنمايى را تمام كردم و بايد به دبيرستان بروم. خوب، به كدام رشته بروم بهتر است؟ »بهتر است« يعنى چه؟ يعنى كدام رشته بروم پول بيشترى به دست مى آورم؟ كدام رشته بروم رياست بيشترى خواهم داشت؟ اين »بهتر« يعنى چه؟ اگر بخواهد اين »بهتر« را در محاسبات و

معادلات عقل حسابگر پيدا بكند، دست بالا اين مى شود كه كدام رشته با استعدادهاى من مناسب تر است و براى من بازدهى بيشتر دارد. حالا اگر از آنهايى باشد كه تاكنون پول نديده باشد، به عمرش رياست نديده باشد، تمنيّات نفسانيش سركوب شده باشد، يك چند صباحى دلش به درخشيدنها و به مال و به رياست رسيدنها و به ديگر تمنيات نفسانى دست يافتن خوش مى شود، يعنى سرگرم مى گردد ولى وقتى چند سالى گذشت و پولها را پيدا كرد، رياست هم پيدا كرد، تمنيات ديگرش هم به او رسيد، مى گويد خوب حالا ديگر چه؟ حالا از اين به بعد چه؟ به عقب برمى گردد مى گويد خوب اين چند سال چه كار كرديم؟ به چه رسيديم؟ و برايش يك احساس و يك دريافت بيشتر نمى ماند و آن اينكه زندگى، هيچ و پوچ است.

ريشه سلطه نيهيليسم و پوچ انگارى بر ذهنيت بخش عظيمى از انسانها و جوامع پيشرفته صنعتى در همين است. در اين رابطه كه انسان هر چه بهره مندتر و به آرزو رسيده تر باشد، خطر نفوذ احساس پوچى و هيچى در او بيشتر است. براى اينكه آنهايى كه هنوز به خيلى چيزها نرسيده اند. ذهنيتشان به همان چيزهايى كه به آنها دست نيافته اند متمركز است و فرصت اين انديشه بالاتر و اين حساب و محاسبه اساسى تر را پيدا نمى كنند. اما اگر آدم همه اينها را طى كرد و در آخر ديد كه حالا چه شد، مى بيند هيچ است. شما با اين آدمهاى همه فن حريفِ پنجاه شصت ساله جوامع يا قشرهاى مرفه و به رفاه رسيده و اشباع شده از نظر مادى صحبت كنيد! در اكثريت نزديك به اتفاق آنها، زمينه هاى احساس

پوچى را مى بينيد. سالهاى آخر زندگى به قدرى براى اينها بى معنى ياكم معنى و كم محتواست كه واقعاً يك مرده غذاخور هستند، دلمرده و بهت زده اند. در اين جوامع، بسيارى از جوانهاكه در خانه، كارخانه، اداره، باشگاه، كنار دريا و مراكز عيش و نوش به اين آدمهاى چهل پنجاه ساله افسرده بى رمقِ بى نورِ درون تاريكِ خمودِ خموش برخورد كرده اند، اين سؤال برايشان پيش مى آيد كه زندگى چيست؟ بگذار اين بيت آخر قصيده را در همان اول قصيده بخوانيم؛ مگر مرض داريم بيست سى سال پدر خودمان را دربياريم تا به آن آخر برسيم. نيهيليسم به اين شكل در جوامع پيشرفته رشد مى كند؛ يعنى اول آنهايى كه همه چيز را پشت سر گذاشتند احساس پوچى مى كنند بعد اين جوانها وضع دلمردگى، افسردگى، بى نورى و بى فروغى زندگى آنها را مى بينند و از همان اول به اين فكر مى افتند. به همين دليل به همه چيز پشت پا مى زنند، هيپى مى شوند، قلندر مى شوند و مى گويند اگر قرار بر اين است، پس بگذار از اول قلندرى كنيم؛ بى خود سى سال پدر خودمان را براى چه دربياوريم. بر طبل بى عارى مى زنند كه آن هم عالمى دارد.

اين »گاملر بازى«، اين قلندر بازى در جوامع به رفاه رسيده وقتى اوج گرفت كه بخصوص ديدند در كشورهاى ماركسيستى هم، نور و فروغى براى زندگيشان پيدا نشد. فوقش اين شد كه سى درصد رفاه جوامع پيشرفته غربى در نظام ماركسيستى به همه رسيد. خوب اين جوان جامعه سرمايه دارى غربى گفت خوب حالا اگر اينجا هم ماركسيستى بشود چه مى شود؟! اين مى شود كه من سى درصد رفاه امروزم را داشته باشم و دلم خوش باشد كه اين هفتاد درصد را دو

نفر ديگر هم دارند. ديگر بيش از اين كه نمى شود؟! خوب، صد درصدش براى من چه داشت كه سى درصدش براى هر سه نفرمان داشته باشد. اگر آرمان زندگى به اين ماديات منحصر شد كم و زيادش تفاوت ندارد. فقط انسان تا اشباع نشده به دنبالش مى دود ولى وقتى اشباع شد چه؟ مى بيند هيچ! »والّذين كَفَرُوا اَعْمالُهُم كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْئانُ مآءً حَتّى اِذا جآءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً و وَجَدَ اللّهَ عِنْدَهُ... .«(1) تمام تلاشها و كارهاى انسانهاى بى ايمان و خدا گم كرده و ضالين و سرگشته و بى هدف، نظير سرابى است كه تا آدم به آن نرسيده دنبالش مى دود؛ سرابى در بيابانى در برابر انسان تشنه سيراب نشده اى؛ سرابى در بيابانى، تالابى در بيابانى، در برابر ديدگان حريص تشنه اى كه از دور آن را آب مى پندارد ولى وقتى به آن مى رسد مى بيند چيزى نيست. اگر انسان به آن نقطه رسيد كه ديد چيزى نيست و توانست به خود بيايد و بيدار بشود، توانست به آنجا برسد كه بفهمد اينها همه حجاب و پرده بود و رخ دلدار را در آنجا بيابد، به سعادت رسيده است. اما اگر آنجا كه رسيد نتوانست به اين بيدارى برسد، با دو دست بر سرش مى زند كه خاك بر سرم، اين همه دويدم و حالا هيچ، آن وقت براى او يك چيز بيشتر نمى ماند؛ يا مرگ يا زندگىِ چون مرگ يا بدتر از مرگ.

براى انسانِ حسابگر، انگيزه ها، معشوقها، خواستها، خواسته ها و محبوبها وجود دارد. وقتى اين انسان حسابگر به آنها رسيد و اشباع شد تازه مى بيند كه همه قافيه ها را يكجا باخته؛ ديگر براى او عشقى، محبتى، گرمايى، فروغى و

آتشى نمى ماند، درحالى كه انسان تا وقتى زنده است كه عشقى داشته باشد. زندگى بى عشق مردگى است. همه انسانهايى كه زود بفهمند 1) زندگى بى عشق مردگى است، 2) همه اين معشوقها و محبوبها و خواسته ها موقت و گذراست و درخور آن نيست كه عشق انسان بماند و عشق انسان باشد، همه اينها خيلى آسان، آسانِ آسان به خدا مى رسند؛ آن كه »يُحِبُهم و يُحِبونه« است. چه جور؟ مختلف. بعضى ها هستند كه خيلى سريع اين مسافت را طى مى كنند. خيلى سريع به آن معشوق مى رسند و با او آشنا مى شوند؛ آنهايى كه هر نگاهشان و هر گامشان و هر ذكرشان و هر سخنشان بوى اين عشق را مى دهد كسانى هستند كه آسان مى توانند از اين ظواهر فريبا بگذرند، اين حجابها و پرده هاى دل را عقب بزنند و دل را و قلب را در برابر تابش آن خورشيد هستى قرار بدهند و او را بيابند.

مثل اينكه ديشب بود در تلويزيون اين گروهى را كه »بازى دراز«(2) را گرفته بودند نشان مى داد. ديديد آن جوانك چه گفت؟

گفت به آنها كه در خيابانهاى تهران شعار مى دهند بگو بياييد اينجا خدا را ببينيد. اين چه مى گويد؟ شهيد چه مى گويد؟ اين جوانى كه هر آن، مرگ در راه خدا و مرگِ سرخِ پرفروغ را در پيش چشم مى بيند چه مى گويد؟ چه مى بيند كه اين را مى گويد؟ اين جوان همه اين خواسته ها و تمنيّات را پشت سر گذاشته و به آنجا رفته. اگر او به شغل و زن و فرزند و خانه و عيش و نوش و به دوستان و حتى به پدر و مادر دلبسته بود كه آنجا پيدايش نمى شد! او

اين راه طولانى را طى كرده، به آنجا رسيده كه مى بيند هيچ يك از اينها درخور دوست داشتن تمام عيار نيست. البته انسان اگر همسر خود را دوست داشته باشد خوب است. اسلام مى گويد مرد، زن خود، و زن، شوهر خود را دوست داشته باشد. پدر و مادر، فرزندانشان را دوست داشته باشند. فرزندان، پدر و مادر را و خواهر و برادر، يكديگر را دوست داشته باشند. ارحام و خويشان و همسايه ها يكديگر را دوست داشته باشند و به هم مهر و محبت بكنند. جامعه اسلامى، برادران و خواهران اسلامى، يكديگر را دوست داشته باشند و خود را برادر عقيدتى و دينى و الهى و ايمانى بدانند. اينها را اسلام مى گويد؛ اما تا كجا؟ تا وقتى كه عشقِ خدا آنها را به راه شهادت در راه خدا نطلبد و زمينه شهادتى نباشد. به محض اينكه بايد ترك يار و ديار گويد و به سوى خدا، آن يارِ عارفانِ عاشق حركت كند ديگر بايد از دور به آنها بگويد مادر! شهيدم من! شهيدم من! از همينجا مرا در آغوش بگير چراكه من اينجا بر مرگ سرخ بوسه مى زنم. او آنجا اين حالت را دارد و اين جوان، چه عالى تعبير كرد! او اين حالت را دارد كه خدا را مى بيند، چون همه اين حجابها و پرده ها را از پيش چشمش كنار زده است و عارفان همه چنينند؛ آنهايى هستند كه چه در ميدان نبرد، چه در محراب عبادت، چه در ميدان شغل و كار، چه در خانه، چه در خيابان مى توانند راحت اين پرده ها را كنار بزنند و همانجا به ياد خدا باشند؛ »الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً و

قُعُوداً و على جُنُوبِهِمْ و يَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ و الاَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً ... .«(3)

در اين آيه با اينكه قصه تفكر و انديشه آمده اما در رابطه با حق و باطل بودنِ هستى همه چيز را مطرح مى كند؛ اينكه انسانْ ايستاده، نشسته، دراز كشيده و بر پهلو افتاده همين قدر كه در اين هستى، مى نگرد، اگر براى اين عالم و هستى بخواهد معنى پيدا كند و از پوچى در بيايد، فوراً به خدا مى رسد. او مى بيند كه خوب و خوبى و آنچه درخور عشق ورزيدن است اينها نيست؛ »او«ست كه همه خوبيها در پرتو خير، كمال و جمالش، خير، كمال و جمال مى شود.

همه خيرها و كمالها و جمالهاى ديگر نسبى است يا مطلق؟ همه مى گويند نسبى است. منكرين خدا نيز مى گويند نسبى است. خوب، خيرِ نسبى كِى خير مى شود؟ وقتى خيرِ مطلق باشد. بعضى ها پا روى هر حقى مى گذارند تا به سَنّار و ميليونشان برسند اما انسانهايى كه درونشان يك مقدار وجدان هست، يك جايى مى ايستند و مى گويند اين خلاف حق است. »خلاف حق است« يعنى چه؟ عقل حسابگر كه در آن حق و ناحق پيدا نمى شود؟! جلوه برجسته عقلِ حسابگر، ماكياولى است. ماكياوليسم درست اوج عقل حسابگر است. مى گويد تو مى توانى دين و مذهب و اخلاق و زن و فرزند و همه چيز را فداى خودخواهيهاى خودت بكنى. مى توانى همه چيز را براى رسيدن به آن آرزوها و تمنيات وسيله قرار بدهى. زن باره و شهوتران هستى؟ در اين راه همه چيز را فدا كن؛ اشكالى ندارد. در راه قدرت طلبى و جاه طلبى همه چيز را فدا كن! به مردم بگو دروغ

بد است اما اگر خودت جايى بايد دروغ بگويى تا به قدرت برسى و نگفتى، آدم احمقى هستى. ماكياوليسم اين را مى گويد كه به مردم بگو ظلم بد است، آدمكشى بد است، اما اگر به جايى رسيدى كه مى بينى براى رسيدن به آن خواسته، تمنيات، قدرت، جاه، آرزو و ثروت - هر چه هست و هر چه دلت مى خواهد - بايد هزاران نفر را بى گناه و بى جهت از دم تيغ بگذرانى و به كشتن بدهى، چنين كن! اگر نكردى آدم ضعيف النفسى هستى. اين درست بيان ماكياوليسم است و عقل حسابگر آخرش اين است.

به محض اينكه يك ذره از اين حات در انسان بود كه نه، اين كار بد است و نمى كنم، اين كار ظلم است نمى كنم، اين كار زشت است نمى كنم و از خودش مى پرسد اين چيست، اين زشتى را از كجا آورده ام، معلوم مى شود در درونِ من يك عشق ديگر هم هست: عشق به حق.

همه انسانهايى كه در درونشان ميلى، گرايشى و عشقى به حق، به صدق، به عدل، به كمال، به شجاعت، به ايثار، به فداكارى، به عطوفت و رحمت و دلسوزى به ديگران و انصاف هست و همه آنهايى كه در دلشان عشق و علاقه اى به اين گونه ارزشها مى يابند بدانند كه اينها راهى به سوى خدا يافته اند و راهى به سوى خدا دارند. چون عقل حسابگر اين حرفها سرش نمى شود. اينجا جاى عشق است. آن انسانى كه مى آيد كسب و كارِ پررونقش را در راه دفاع از حقوق مظلومان فدا مى كند بايد از او پرسيد: تو چرا اين كار را مى كنى؟ ممكن است يك فرويديسم بگويد آقا اينها ناشى از

عقده هاى روانى است؛ اين آدم يك زمانى توسرى خور بوده، مظلوم بوده و در او يك عقده پيدا شده، حالا يك نوع سمپاتى و عاطفه نسبت به آدمهاى مظلوم ديگر در روحش جاگرفته و ضمير ناخودآگاهش احمقانه به او مى گويد اينها را رها كن، برو از آنها دفاع كن. شما را به خدا اين جورى است!؟! شما به خودتان بنگريد! آيا به اين شكل است!؟! مثل اينكه اين آقاى فرويد، اين يهودى سرگردان اتريشى، خودش سراپا عقده بوده، به طورى كه در تمام وجودش اصلاً نتوانسته است نور خدا را پيدا كند.

اى انسانهاى رهيده از اين عقده ها! اى انسانهايى كه در طول زندگيتان دچار اين عقده ها نبوده ايد! خودتان را بكاويد! آن روانكاوى را خودتان آگاهانه درباره خودتان به كار بريد! واقعاً عشق شما به دفاع از انسانِ مظلوم، چنين زيربنايى دارد!؟ عشق شما به حق، عشق شما به عدل، عشق شما به صدق، اينكه شما از آدم دروغگو بدتان مى آيد، آدم دروغگو در نظرتان كوچك مى شود، آدم راستگو در نظرتان شكوه و جلال دارد و خواستنى و دوست داشتنى است، اين نيز ناشى از يك عقده ديگر است؟! مثلاً صدبار به او دروغ گفته اند و در اثر اين دروغها دچار رنج و زحمت شده، پايش در چاله چوله اى رفته، حالا نسبت به دروغ نوعى كينه حسابگرانه پيدا كرده است! اين است؟! وقتى آدم ماترياليست است همين بلا سرش مى آيد. حتى ارزشها و نورانيتهاى متعالىِ انسانىِ نهفته در درون فطرتش را هم نمى تواند درك كند. آن را هم مى خواهد درون چرتكه عقل حسابگر بياورد كه يك چنين چيزى از آب درمى آيد. ولى سخن با آن انسانهايى است كه عشق انسان

را به حق و حق پرستى مى فهمند. حتى كسانى كه حق پرستى هنوز نتوانسته برايشان معنى خداپرستى بدهد اما از آن اول حق پرستى را درك كرده باشند؛ به آن انسان عرض مى كنم اى انسان! اين سرنخ را بگير، برو جلو، برو جلو مى رسى به حقِّ متعالى، حق تعالى. هيچ برو برگردى هم ندارد. كانت همين كار را كرد: يك مشت بايد و نبايد در درونش پيدا كرد، با آن تيزبينى؛ مردى كه اقلاً شصت سال از زندگيش را خوب انديشيده، فارغ از خيلى چيزها و انصافاً تجزيه و تحليل و نقد او بر عقل نظرى و عقل عملى بسيار پرمعنى و پرافاضه است، هرچند ناقص است. او در درون خودش وقتى كه به حق مى رسد مى بيند كه مى خواهد حق را بيابد، از ناحق پرهيز كند، دلش نمى آيد تسليم ناحق بشود و وقتى به بايد اخلاقى مى رسد مى گويد: »بايدِ اخلاقى آن بايدى است كه در او هيچ گونه منفعتى براى انسان ملحوظ نباشد.« به آن مى گوييم بايد اخلاقى، و الّا اين بايدهاى حسابگرانه، بايدِ اخلاقى نيست. خيلى هم لطيف اين مسأله را بيان مى كند. مى رسد به يك بايدهايى كه عقل حسابگر، عقل ماكياولى، محاسبات ماكياولى هرگز نمى تواند اين بايدها را توجيه كند. آن وقت مى گويد پس من عاشق حق هستم، عاشق صدقم، عاشق خيرم، و وقتى كه قرار شد اين حق و صدق و عدل و خير و رحمت و قدرت و اينها، از همه نسبيت ها آزاد شود مى شود حقِّ مطلق، خير مطلق، صدق مطلق، قدرت مطلق، رحمت مطلق. اين كيست؟ از ديد شما اين كيست؟ خدا. خوب تازه ما اينجا چه كار كرديم؟ تازه ما امروز اينجا حديث

عشق گفتيم.

اى برادر! اى خواهر! اين حديث عشق بود. اگر مى خواهى اين عشق را داشته باشى بايد به خويشتن خويش برگردى؛ اين حديث، اين قصه، اين داستان فقط يادت بماند تا آن قدر درون و قلبت را بكاوى تا خدا را در آنجا بيابى كه قلب مؤمن خانه خداست. اينكه قرآن در خداشناسى به قلب و فؤاد تكيه مى كند نه به لُبّ و عقل، و عقل به كار مى آيد اما قرآن اين همه به قلب و فؤاد تكيه دارد براى اينكه فؤاد يعنى آنجا كه گرم است، آنجا كه جاى عشق است و قلبِ هستى انسان است و حتى با همين قلب، با همين اندامِ قلب هم رابطه دارد؛ يعنى قلب، رابطه ارگانيك با عشق دارد؛ به اين معنا كه اولين جايى كه بازتاب محبت و ترس، عشق و كين در آن منعكس مى شود قلب است. ترس و امن، مهر و كين و هيجانها اول كجا پيدا مى شود؟ در مغز؟ مدتى به يك ميدان پرهيجان برويد. ببينيد در مغزتان هيجان هست؟ يعنى نگاه كنيد ببينيد واقعاً در مغزتان تغييراتى پيش مى آيد كه محسوس باشد؟ آيا داغ مى شويد؟ گرم مى شويد؟ نه! قلب است كه آنجا آيينه بازتاب و صفحه بازتاب عشق ها و هيجان ها و خَشْيَّت ها و رحمت هاست. البته يك بحث بسيار مفصل حدود 7-6 سال قبل، روزهاى چهارشنبه در مورد شناخت داشتيم كه ضبط شده و آيات فراوان قرآن و شايد برخى از احاديث در آنجا آمده كه چگونه ما در بحث شناخت و معرفت روى قلب و همين اندام صنوبرى تكيه داريم. قلب مركز هستى انسان است و نقطه اى است كه در آنجا موجوديت انسان معنى پيدا

مى كند و انسان هويت پيدا مى كند و آن، قلبِ هستى انسان است؛ همين كه در سمت چپ، زير سينه بنده و شما قرار دارد. »... فاِنَّها لاتَعْمَى الاَبْصارُ ولكن تَعْمَى الْقُلوبُ الَّتى فِى الصُّدُورِ.«(4)

همين است كه اين همه در ادبيات شرق و غرب و نو و كهن بشرى ]اصطلاحاتى چون[ آدمِ تاريك دل، آدم سخت دل، آدم نازك دل، آدم روشن دل، آدم سنگ دل، آدم رحم دل، آدم بدقلب، آدم خوش قلب، بددل و خوش دل مطرح است. اينها شوخى نيست. كيانند اينهايى كه در بحث شناخت، چون اصلاً وارد ميدان عقل عملى نشده اند و به كلى بركنار از اين ميدان، سراغ بحث شناخت رفته اند، تلاش مى كنند كه براى اين قلب يك جايى پيدا كنند كه در مغز بگنجد! نه جانم! كجاى كارى! تو اصلاً عوضى رفتى! تو ميدان شناختِ مربوط به مغز و خرد نظرى و عقل نظرى را دنبال كن؛ آنجا كه مى گويى جاى تفكر و انديشه و از نظر اندامى هم جاى دخالت همين مغز خاكسترى رنگ است؛ درست فهميدى. اين نيز حرف تازه اى نيست. بيش از دو هزار سال بشر اين را فهميده است. اصلِ مسأله مغز و تقسيمات مغز تازه نيست. اينكه مى بينيد در قرآن اين همه به قلب تكيه مى شود، به اعتبار اين نيست كه حالا خواسته اند به جاى مغز بگويند عقل؛ نه. قلمرو معرفت و شناخت در قرآن كجاست؟ قلبِ خداشناسى است؛ خيرشناسى است؛ وظيفه شناسى است. قرآن كه كتاب علمى نيست! قرآن كتاب هدايت است. هدايتِ چى؟ هدايت انسان به سوى الكترون و پروتون و شناخت مناسبات و معادلات آنها. هرگز! هدايت انسان به صراط مستقيم و راه راست زندگى و يافتن »غاية آمال الطالبين« است.

اينجا قلمرو قلب،

فؤاد، سمع، بصر، تفقه و تذكر است. به خويشتن بازآمدن است: تذكر؛ شناخت آرمان هستى: تفقه و تدبّر، شناختِ پشت اين ظواهر است و اينها همه با كمك يك بعد ديگرى از انسان است كه اگر بخواهيم به اندامها مربوطش بكنيم، به كدام اندام مربوط مى شود؟ به همين قلب مربوط مى شود؛ يعنى اينجا مى شود رابطه هايش را پيدا كرد. براى اينكه ما به خوبى مى بينيم كه بازتابش اينجاست. حالا بگو اين مربوط به سلسله اعصاب است؛ بسيار خوب! بحثى نيست! به مغز هم مربوط مى شود. مگر مغز چيست؟ مغز عبارت است از يك مركزيتى براى اعصاب. تو بگو قلب هم با سلسله اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك پيوندى دارد. ما درباره اين حرفها بحثى نداريم. بحث اين است كه آنجايى كه انسان اين تغييرات را با اين نشيب و فرازها حس مى كند اينجاست. حالا برو پى رابطه اش بگرد، ببين كجاست. شايد هم جايى از آن قبيل كه براى مغز پيدا كردى اينجا پيدا نكنى. اين است كه مغز مؤمن خانه خدا نيست؛ دل مؤمن خانه خداست. مغز مؤمن به خدا راه پيدا مى كند؛ باز هم تكرار مى كنم: راه اول، يعنى راه عقل نظرى و انديشه تحليلگر نيز راه است ولى براى بعضيها رفتنى نيست؛ ناهموار است. راه دل راهى ايمان آفرينتر است. بنده به اين اعتراف مى كنم. انصاف اين است كه آن خدايى كه انسان از راه عقل نظرى به آن مى رسد، آن نوع خداشناسى، آن شورآفرينى را ندارد. همان خشكى عقل و زندگى عاقل مردها را دارد. آنجا آدم ديوانه نمى شود. اينجاست كه آدم ديوانه حق مى شود. رابطه ديوانگى كه از بهترين رابطه هاى زندگى است. ديوانه شو! ديوانه شو!

نه اين ديوانه هايى كه خودكشى مى كنند و زير ماشين مى روند؛ مستانه شو! مستانه شو! نه اينكه دو تا پياله عرق بخورى و عربده بكشى، نه. يعنى به آنجا برسى و برسيم كه اين تعلقات را رها كنيم؛ اين را مى گويم. اين عقل حسابگر نتواند ما را از رفتن به سوى ميدان عملِ رضابخش خداوند بازدارد؛ اين را مى گوييم. اين هوش حسابگر نتواند تو را از دست زدن به كارهايى كه عقلا مى گويند بازدارد. همه برادران و خواهرانى كه در مبارزات، كم و زياد حضور داشتند، معنى اين ديوانگى و اين مستى را به راحتى مى فهمند، چون تجربه كرده اند و لذا خداشناسى اين گونه تجربى است اما نه آن تجربه آزمايشگاهى، نه! تجربى است، يعنى انسان بايد در يك جا عاشق خدا شده باشد، در يك جا ديوانگى كرده باشد تا خدا را يافته باشد، و اين جوان در »بازى دراز« همين را مى گفت. مى گفت بيايند اينجا ديوانگى در راه خدا را تجربه كنند. اين همه شعار خيابانى را كنار بگذارند، اين همه محاسبات ديالكتيكى را برچينند و به دريا بريزند. اين پروسه عمل سازنده انسان ديالكتيكى را تبديل كنند به آن جريان سازنده عمل انسان عاشق؛ عاشق حق، عاشق عدل، عاشق خير. آنچه امروز اينجا گفتيم حديث اين عشق بود. برو برادرم! برو خواهرم! برو به جايى كه بتوانى اين عشق را لمس كنى و تجربه كنى كه اين عشق يافتنى، داشتنى، شنيدنى و اثبات كردنى است.

خوب توانستم اقلّاً حديث عشق را باز كنم؟ يا آن را هم نتوانستم؟ شايد نتوانسته باشم. نمى دانم. ولى شايد توانسته باشم يك آدرس و نشانى گيج و گنگى از آن بدهم. شايد هم

خيلى از شما اين نشانى را داريد؛ رفته ايد و منِ غافلِ بى خبر دارم با انسانهاى تجربه كرده اين عشق، ناآگاهانه و آن گونه سخن مى گويم كه با تجربه نكرده ها. اگر چنين است بر من ببخشاييد! ولى اين را بدانيد هيچ نوع خداشناسى نمى تواند برتر از اين باشد، هيچ نوع خداشناسى. و از والاترين مواهب اين انقلاب عظيم اسلامى همين بود كه انسانهاى بى شمار گمگشته اى را به اين راه و ميدان خداشناسى آورد. آن جوانى كه در زندان رژيم طاغوت شور و حالى داشت و مى خواست همه تنهايى هايش را با فرازهايى از قرآن، با فرازهايى از دعاى كميل، با فرازهايى از دعاى ابوحمزه، با فرازهايى از مناجات منسوب به مولا على)ع( جبران بكند و به راستى در اين راه بود نه اين كه حتى از اين هم به عنوان يك وسيله استفاده مى كرد، نه! آيا او بيچاره بود و گمراه شد!؟ يا به تاريكستان روانه شد؟! نه! آن كه به راستى در پى اين فروغ و نور، موسى گونه از دور آتشى ديد و به سوى آن آتش رفت و آنجا صداى »انا الله« شنيد حالا از زندان بيرون آمده، در اين سالها هم، چه قبل از پيروزى انقلاب چه بعد از پيروزى انقلاب، با همان فروغ زنده است و روزبه روز زندگيش معنى دارتر و پربارتر مى شود، ساخته تر مى شود و دارد مى سازد.

خدايا! خودت را در اين جلوه ها به ما بنما! »اللَّهُمَّ اَرِنى نَفْسَك«؛ اين راه عرفان و راه معرفت است. وقتى انسان در اين حالتها عرفان را ستايش مى كند چنين عرفانى است. وقتى از عارف سخن مى گويد چنين عارفى است. باز فوراً به سراغ سبيلهاى آويخته و خرقه هاى سالوس و ريا و بى تعهدى ها و

خانقاه نشينى هاى تباهى آور نرويد! آن را كه عرفان نمى گوييم! آن دكان است. آن عرفان نيست. عرفان، نه دكان. آن عرفان خانقاهش »بازى دراز« است. خانقاهش يتيمخانه هاست؛ خانقاهش آهنگرى هاست كه مردى جستجوگر، به پير راهش گفت من در كنار تو هوشيار شده ام، آگاه شده ام اما هنوز تشنه ام. آيا مى توانى مرا به يك مرشد و پيرِ راهى از خودت رهيافته تر هدايت كنى؟ گفت آرى، برو در فلان شهر سراغ فلان كس را بگير. او در اين راه از من پيش رفته تر است. به آن شهر رفت. فكر مى كرد كه اين پيرِ راه، اين مرشد، اين راهنما، شايد در يك عبادتگاهى، در يك اتاقى كه حصير و سجاده اى باشد، آنجاها پيدايش شود. سراغ گرفت گفتند بايد به بازار آهنگرها بروى. او آنجاست. كمى تعجب كرد. گفت حالا شايد او از روى رياضت خانه اش را در بازار آهنگرها انتخاب كرده. آنجا رفت، سراغ گرفت گفتند به آن مغازه برو، آنجا بپرس. رفت ديد كه يك دمى است و يك چكشى و يك سندانى و آهن تقتيده اى است، مردى هم مشغول كار؛ پسركى، جوانكى هم آنجا دارد مى دمد. به او گفت كه من سراغ فلان كس را مى گيرم، گفته اند كه تو مى دانى كجاست؛ كجا مى توانم پيدايش كنم. چه بگويد؟! بگويد همينجا؟ مى شود خودستايى. بگويد كجا؟ با سكوت يا با زبان به او فهماند كه گمشده تو پشت سندان دارد آهن مى كوبد. نشست، مقدارى او را تماشا كرد. ديد بله او يك آهنگرى است كه وضعش با آهنگرهاى ديگر فرق مى كند. هم خوب آهنگرى مى كند، هم در سيمايش ياد خدا هست؛ مثل اينكه هر بار كه آهن را مى كوبد، نفس اماره را سركوب مى كند.

سرانجام با همان حضور در آن جايگاهِ درخششِ نورِ خدايى، آنچه را بايد بيابد دريافت.

سخن كوتاه! سخن كوتاه! خوب خيلى چيزها يادداشت كرده بودم كه بگويم، همه از يادم رفت.

عزيزان! قرآن را، ذكر اللّه را، نماز را، دعا را، عمل براى خدا را، سكوت براى خدا را، فرياد براى خدا را، مسالمت براى خدا را، پرخاش و جنگ و حمله براى خدا را، اينها را بيش از هر كتاب و بيش از هر سخن و بيش از هر بيان، روشنگرِ راه بدانيد، كه راهنما اينجاست. اگر قرآن نور است، اگر قرآن هدى است، اگر قرآن امام است؛ اين گونه امام است و اين گونه هدى است. هداً للمتقين است. اول بذر تقوا را، وانگه خدا را. اگر قرآن امام است، پيشتاز و پيشگام و راهنماى راه است، به قرآن بينديشيم و با قرآن مأنوس باشيم. قرآن چه مى گويد؟ قرآن كتابى است كه وقتى مى خوانيد دلها و حتى پوست و استخوان انسانهايى كه به ياد خدا هستند مى لرزد، و قرآن اين گونه امام و اين گونه هدى و اين گونه نور است. خدا گواه است كه هر مسلمانى كه جز اين راه را برود خود را به خطر انداخته است. خداشناسى ما، وظيفه شناسى ما، هدف شناسى ما از اين راه، از همه راههاى ديگر، سالمتر و بى خطرتر و پرثمرتر است.

آقايان طلاب! به برادرانم در حوزه و به خواهرانى كه آنجا هستند بگوييد درس بايد خواند، چيز بايد ياد گرفت، آگاه به زمان بايد شد اما خداگواه است كه آن ساعاتى از طلبگى بيش از همه ساعات ديگر ارزش دارد كه انسان رازى دارد و نيازى؛ يادى دارد و ذكرى

دارد و نمازى دارد. مبادا اشتغال ما به مبارزه ها، به مجاهده ها، به تلاشها، به مسؤوليتها، خود حجابى شود در برابر دل ما و از اين آب حيات بازبمانيم و اعمالمان »كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْئانُ ماءً«(5) شود. از آنها بخواهيد دل پيدا كنند. ما با دل زنده ايم. بى شك خرد بايد در خدمت دل درآيد وگرنه جامعه ما جامعه اسلامى، جامعه نورانى و جامعه محمدى و علوى نخواهد بود.

]در پاسخ به پرسش يكى از حاضران[ بله، يعنى كلمه عشق در قرآن نيست. اين درست است. خوب واژه ها كه يكى نيست. كلمه «Love» هم در قرآن نيست. كلمه عشق هم در انگليسى نيست. «Love» در فارسى يا عربى نيست. نه جانم! آنچه هست همان است كه قرآن به اين عنوانها مطرح مى كند: ولايت ميان انسان و خدا، ايمان انسان به خدا، حب انسان به خدا، حب و دوستى خدا، دوستى خدا نسبت به انسان، »انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ«، »اَّن اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدينَ«، قرآن چه كسانى را دوست دارد، چه كسانى را دوست ندارد، »يُحِبُّهُمُ و يُحِبُّونَهُ«، انسانهايى كه خدا را دوست دارند، خدا آنها را دوست دارد. از نظر واژه اينها آمده. قرآن فراتر از اينهاست. قرآن كتاب عشق است. به همين دليل است كه وقتى آدم مى خواهد قرآن را تفسير فنى بكند باز مى ميرد. اينها را كه مى گويم تجربه كرده ام. هر وقت خواستيم قرآن را تجزيه و تحليل علمى و فنى بكنيم احساس مرگ مى كنيم و هر وقت قرآن را به عنوان نواى عشق خوانديم و در آن تدبر كرديم احساس حيات مى كنيم. اين را بدون استثنا مى گويم. البته يك حالتى هست، اين را هم برايتان

بگويم، چون اين در رابطه با قرآن مكرر تجربه شده است و آن اينكه در مواردى، روشنگرى و ريزبينى قرآن نسبت به حيات انسان، براى انسان شورانگيز است؛ يعنى در آنجا عقل نظرى و عقل عملى - انديشه و عشق - به هم درمى آميزد. همين هم هست. اصلاً زندگى انسان همين است. در انسانِ پيشرفته تر، انديشه و عشق به هم درمى آميزد. عرض كردم انديشه بايد در خدمت عشق درآيد. دور باد آنكه عشق در خدمت انديشه درآيد! اين گناه است. اين مثل اين است كه انسان، حرّ و آزادى را به عبدى]بندگى[ بفروشد؛ به بردگى بفروشد؛ از گناهان بسيار بزرگ است.

]بخش نخست )شناخت عرفانى( بحث پنجم »مواضع تفصيلى حزب جمهورى اسلامى« است كه در تاريخ 1360/2/18 ايراد شده بود. از اين قسمت به بعد شهيد بهشتى به ادامه بحث مواضع و پاسخ به سؤالات حضار پرداخته اند. جهت حفظ امانت و بيان مطالبى كه مرتبط با بحث اصلى و موضوع شناخت از طريق عرفان مى باشد، تمامى مطالب مطروحه در جلسه آورده شده است.[

چند سطر هم بخوانيم.

انسان به عنوان تنها موجود جهان طبيعت كه مى تواند بينديشد و جهتِ حركتِ تكاملِ خود را آگاهانه انتخاب كند، تنها با ايمان به اين حقيقت متعال و كمال لايتناهى است كه مى تواند انسان شود. بدون توجه به اين كمال و بدون عشق به او، پويشِ انسان بى معنى است و جهت حركتش ناپيدا، و همه تلاش و كوشش او بيهوده و پوچ. خداست كه به حركت انسان جهت و معنى مى دهد - هم جهت مى دهد يعنى فى سبيل الله و هم معنى مى دهد - و رضاى خدا را مى طلبد - »رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ

رَضُوا عنه« - و به هويتِ پوياى پرتلاشِ او حقانيت مى بخشد.

هويت پوياى انسان چه زمانى مى تواند حق باشد و باطل نباشد؟ وقتى كه در راه خدا باشد. »رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً« شامل حال خودش هم مى شود. و به هويت پوياى پرتلاش او حقانيت مى بخشد. وجهه الهى و ملكوتى انسان است كه جهت راستين حركت تكاملى و سير الى اللّه را معين مى سازد. اصلاً حركت وقتى تكاملى است كه خدا باشد، و الاّ همان طور كه در اين نوشته هاى اخير تكامليّون هست بهتر است به جاى تكامل، توسعه بگوييم. بگوييم «Development»، گسترش. تكامل معنى ندارد. بعد از اينكه خدا را باور كرديم، كامل معنا دارد. اين حرف صحيحى است. بنده هم اين را به خوبى مى پذيرم و مى پذيرفتم و سالهاست پذيرفته ام كه اصلاً حركت تكاملى براى انديشه داروين تعبير غلطى است. بايد بگويى حركت توسعه اى، حركت گستره اى. تكامل آنجا معنى ندارد. تكامل در جايى است كه نقصى باشد و كمالى، و درك نقص و كمال در رابطه با درك كمال مطلق يعنى خدا ميسر است. اوست كه تمام است و اوست كه صمد است.

حالاتى كه در اثر ترس و امن و ... در قلب به وجود مى آيد بر اثر دستوراتى است كه مغز توسط دستگاه عصبى به آن مى دهد. پس خودِ قلب، خود به خود دچار اين تغييرات نمى شود؟

اين نكته در عرايضم نهفته بود. همين آخر هم عرض كردم كه بحث بر سر نقش اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك و اينها نيست. بحث سر اين است كه جلوه گاه اين تغييرات، آنجايى كه انسان اين تغييرات را حس مى كند، آنجايى كه اين نشيب و فرازها را

درمى يابد، آنجا كه در فرهنگ بشرى برايش اين همه تعبير پيدا شده و حتى همين حالا هم به كار مى رود، قلب است. اين از اين نظر است كه آن بخش از معرفت انسان و تعقل انسان و تفقه انسان را كه مربوط به شناخت خير و شر است، بتواند از آن بخشى كه مربوط به شناخت نظرى است مجزا كند. چون اين بخش به زندگى انسان جهت و هدف مى دهد. بنابراين به جاست كه از آن به عنوان قلب ياد شود و قلب سمبل او باشد.

با توجه به مطلع كلام شما، آيا امكان رسيدن به خدا به وسيله عقل نظرى هست يا خير؟

صريحاً عرض كردم بله. صريحاً عرض كردم كه انسان حتماً از راه عقل نظرى هم به خدا مى رسد و بنده در اين ترديدى ندارم و پاى استدلاليان را هم به آن شكل چوبين نمى يابم.

شما فرموديد براى رسيدن به خدا، خطرِ راه دل و عقل عملى كمتر است ولى متأسفانه در تاريخ نمونه هاى فراوان داريم كه بسيارى در اين راه براى خويش باتلاقى آفريدند و آنچنان غرق شدند كه هيچ راه پس و پيشى نداشتند. نمونه اش عرفاى افراطى است از بسطامى گرفته تا حلاج و ديگران. در حالى كه لغزش هاى عقل نظرى انسان را در باتلاق غوطه ور نمى كند.ص

تذكرم اين است كه اى نويسنده عزيزِ اين سؤال! يك گشت و گذارى هم در بازار مكاره عقلا و عاقل مردها داشته باش! آنجا باتلاق نيست زيرا باتلاق هم مالِ ديوانه هاست. آنجا سنگلاخ است. آنجا دوز و كلك است؛ آنجا نفاق و منافق است؛ آنجا چند چهرگى هاست؛ آنجا تزويرهاست.اين طور نيست كه آنجا سالم تر باشد. آنجا سالم تر

به نظر مى آيد اين طور نيست كه آنجا باتلاق نباشد. آنجا باتلاقى است كه پيدا نيست. خود آنها مى فهمند كه در چه باتلاقى از من پرستى ها و خودپرستى ها و هواپرستى ها و جاه طلبى ها و دنياطلبى ها غرقند اما ظاهرشان چنين غرقه اى را نشان نمى دهد. آن عشق ها عيبشان همين است كه زشت و زيباشان زودتر برملا مى شود. البته عاشق نماها را نمى گويم. عاشق نماها از آن دغل اندر دغل ها هستند. خلاصه باز هم اگر بخواهى و بخواهيم كه در اين راه، نور و نورانيت و ذوالنورها و ذوالانوارها را بشناسيم، باز بايد با همين فروغ و چراغ راه حركت كنيم و باز بايد همان معيارهاى عملى و تقوايى را معيار قرار دهيم؛ باز بايد انسانهاى خدايى را با عقل دوربردشان، با انديشه دورنگرشان، با عقل حسابگرشان يا با تقوايشان بشناسيم. جز اين راهى هست؟ نه. »اِعْرِفُوا مَنازِلَ الرِّجالِ بالْحَقّ«.(6) اين هم حديثى است. تجربه كنيد! تجربه كنيد! تجربه عقلى.

ويژگى عمده عشق و هدف مسلمانان اين است كه بى نهايت و غيرقابل دسترسى است. پس اگر شخصى غير الهى مثلاً علم را عشق و هدف خود قرار دهد و حال آنكه علم را هم بى نهايت مى دانيم آيا مى توانيم نتيجه بگيريم كه زندگى براى آن شخص پوچ و بى معنى نخواهد شد و در عين حال به خدا هم ايمانى ندارد؟

فراوانند انسانهايى كه جلوه هاى خدا را به جاى خود خدا نشانده اند. شما چرا سراغ علم رفته ايد؟ بسيارى از بت پرست ها همين گونه اند. آنجا هم پرستش است. يك انسان گاوپرست به محض اينكه جلوى حضرت گاو مى رسد عشقش گل مى كند. براى او هم زندگى بى معنا نيست اما او غير خدا را عوضى به جاى خدا نشانده است:

»وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللّهِ اَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ و الَّذينَ آمَنُوا اَشَدُّ حُبّاً لِلّهِ«(7).

قصه اين است كه بسيار خوب! يك كسى هم هست موسيقى برايش عشق است. ويولونش را برمى دارد و مى نوازد و به عالم خلسه مى رود. حرفى نيست اما اين عشق كجا و آن عشق متعالىِ على گونه كجا؟ اين كجا و آن عشق پاك كجا؟ لذا مى بينيد همين آدم به محض اينكه مى شنود يك موزيسينِ قويتر از او آهنگهاى تازه آورده و او را از ميدان به در كرده از غصه مى ميرد. هيچ عاشق خدايى دچار اين حالت نمى شود.

چه بهتر كه جملاتى از عرفا و صاحب نظرانِ اهل دل از عرفاى اسلام مى گفتيد و از كانت هم همراه با آنها بيان مى كرديد.

بهترين جمله ها همان ها بود كه از قرآن و حديث برايتان نقل كردم. البته از عرفا هم جمله هاى فراوانى است كه مى شود برايتان نقل كرد. جمله هايى از دعاها، احاديث و آيات خوانديم ولى كم بود، مى دانم؛ آدم هيچ سير نمى شود. از عرفاى خودمان جمله هاى بسيار زيبايى داريم. چشم! گاهى برايتان نقل مى كنم.

رابطه بين عقل نظرى و عقل عملى را بيان فرماييد؟

رابطه اين است كه عرض كردم. عقل نظرى، عقلى واقعيت شناس است ولى عقل عملى، عقلى حقيقت شناس است. عقل عملى عقلى است كه خير و كمال و زيبايى ها را درمى يابد. از عقل نظرى اين عُرضه ها انتظار نيست. بى خود هم سراغش نرويد. عُرضه اين كار را ندارد. اما عقل نظرى بايد در خدمت عقل عملى قرار بگيرد. عقل نظرى از طريق دريافتن فقر عالم و ضرورت اتكاى اين فقر به غنا، به خدا مى رسد اما به شما گفتم خدا به او، آن گرما و آن عشق

و شور را نمى بخشد. آن خدايى كه شناخت و معرفتش براى انسان، همراه است با شكفتن، همراه است با گرماى زندگى و گرماى عشق در زندگى، عقل عملى است. و باز عقل نظرى وقتى به كمك عقل عملى مى آيد راههاى خير و نيكى را و راههاى عمل صالح را از نظر تطبيق بر جزئيات به انسان نشان مى دهد. اينكه الآن با كمال حسن نيت دارى يتيم را نوازش مى كنى، آيا واقعاً دارى به او خدمت مى كنى يا خيانت؟ چه كسى مى گويد اين كار را بكنى؟ اين كار را عقل نظرى مى گويد كه در خدمت عقل عملى قرار بگيرد. ممكن است گاهى دوستى انسان براى اشخاص دوستى خاله خرسك باشد.

براى اينكه آن دوستى كه از روى كمال صداقت و خيرخواهى و به سائقه همان عقل عملى مى كند، درست و به جا باشد از چه كسى بايد كمك بگيرد؟ از عقل نظرى بايد كمك بگيرد. كلاً رابطه آن ها زياد است.

فرموديد قرآن كه كتاب علمى نيست. كتاب هدايت است. آيا هدايت و در نهايت مسأله عرفان، غير از علم و بينش الهى است؟

منظور از علم كه در اينجا عرض كردم «Science» است؛ علم به معنى علم مصطلح را عرض كردم و الّا قرآن سراپا دعوت به علم مى كند. »قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ و الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ«؛(8) قرآن به علم دعوت مى كند. »اِعْلَمُوا اَنَّما الْحَيوةُ الدُّنيا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ.«(9)

آيا مى توان خدا را اين چنين تعريف كرد كه خدا مجموعه ارزشهاى متعالى مطلق است؟ آيا اين ارزشها ثابتند يا متغير يا اينكه متغيرند اما در حول يك محور ثابت. خلاصه اين تعريف مسأله اى پيش نمى آورد؟

اولاً

اگر ارزش ها مطلق باشند ديگر متغير نيستند. مطلق ثابت است. ثانياً اينكه خدا مجموعه ارزشهاى مطلق است تعريف گنگى است. خدا آن واقعيت و حقيقتى است كه ارزشها در پرتو او براى انسان مطرح مى شوند. اين تعبير صحيح است. يعنى بدون او اصلاً نظام ارزشى معنى پيدا نمى كند مگر همين ارزشهاى ماكياولى. نظامِ ارزشىِ فوقِ ماكياولى بدون خدا معنى پيدا نمى كند. اين صحيح است.

آيا كانت براى شناخت خدا نظير جمله على)ع( را نمى گويد كه كُلُّ ما حَصَّلْتُمُوهُ بِأَوْهامكم بِاَدَقِّ معانيه و هو مخلوقٌ لكم؟(10)

با اين مطلب بى رابطه نيست اما حالا بگوييم آن عين اين است يا اين عين آن است، مشكل است. ولى چرا، با اين مسأله بى رابطه نيست.

اينكه پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلم - در يك جنگ براى پيشروى، چندين نفر از افراد خودش را هدف تير قرار مى دهد تا به هدف خود برسد آيا ماكياوليستى نيست؟

نه؛ اگر آن افراد را على رغم ميل خودشان هدف قرار مى داد، چرا، جاى اين حرف بود ولى اگر آن افراد بگويند رسول الله! ما را بزن؛ ما چه آن طرف كشته شويم چه اين طرف، همه در راه خداست، اين چيست؟ اين هم ماكياولى است؟ نه. اگر پيغمبر بخواهد در راه رسيدن به پيروزى، ارزشهاى متعالى را زير پا بگذارد اين حرف درست بود ولى مسأله اين طور نيست. اين بدان معناست كه اين انسانها، انسانهايى هستند كه درك مى كنند كه در راه خدا كشته مى شوند. مگر اين نمونه ها در طول زندگى پيغمبر چندتاست!؟ اولاً آن يك حديث تاريخى است كه هنوز براى ما حتى ارزش فقهى هم ندارد.

ثانياً بر فرض اين كه ثابت شده باشد؛ چند تا از اين نمونه ها شنيده ايد؟ فقط يك نمونه. مشابه اين موضوع در همه زمينه هاى ارزشى چندتا وجود دارد؟ همه اش پنج تا نمى شود. پيغمبر چند سال مبارزه كرد؟ بيست و سه سال. از اين بيست و سه سال چند سالش را جنگيده است؟ حدود ده سال. در طول ده سال جنگ و نبرد، از اين نمونه ها چندتاست؟ سه تا، چهار تا، پنج تا؟

يك سؤال هم مربوط به بحثهاى پيش است.

اگرچه مجموعه ماده و انرژى جهان ثابت است ولى ماده با دست انسان مى تواند به انرژى تبديل شود و حال آنكه عكس آن صادق نيست، يعنى انرژى با دست انسان نمى تواند به ماده تبديل شود، پس در هر حال ماده رو به پايان است. بنابراين اينكه بگوييم ماده بدون كم شدن مى تواند خلق كند صحيح نيست.

نه، تعبير ما اين نبود. گفتيم: »اگر ماده«؛ يك »اگر« هم داشت. گفتيم: »اگر ماده موجودى بود كه مى توانست بدون كم شدن چيزهاى تازه به وجود بياورد، خالق مى شد«. ما اين را گفتيم. بنابراين »اگرها« را حتماً به خاطر داشته باشيد. والسلام.

فهرست اعلام

ابوحمزه)دعاى ابوحمزه ثمالى(، 26

اتريش، 19

بازى دراز، 26 25 15

بسطامى، بايزيد، 33

تهران، 15

جلال الدين رومى، 9

حلاج، منصور، 33

داروين، 31

ديالكتيك، 25

على)ع(، 38 35 26

فرويد، 19

فرويديسم، 18

كانت، 38 35 20 10 9 8

كميل)دعاى كميل(، 26

ماركسيستى، 13

ماكياولى، 38 37 20 17

ماكياوليستى، 38

ماكياوليسم، 18 17

موسى)ع(، 26

نيهيليسم، 12 11

يهودى، 19

ماترياليست، 19

...................( Anotates ).................

1) نور/ 39

2) منطقه اى در غرب كشور.

3) آل عمران/191

4) حج/ 46

5) نور/39

6) منزلت هاى

افراد را با ملاك حق بشناسيد.

7) بقره/165: »كسانى از مردم هستند كه همتايانى براى خداوند قائل مى شوند و آن ها را همچون دوست داشتن خدا دوست مى دارند.«

8) زمر/9 »آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند برابرند؟«

9) حديد/20 »بدانيد، به درستيكه زندگانى دنيا بازيچه و سرگرمى است«

10) هر آنچه كه با باريك ترين معانى اش بدست آورديد، آفريده خود شماست.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109